شهدا می بینند
,.چه بدانم،چه ندانم، شهدا می بینند…
گاه در حال گناهم،شهدا می بینند…
بی تفاوت شدم و عین خیالم هم نیست…
بوی نان می دهد آهم،شهدا می بینند…
غافلم که همه ی عمر گره خورده به هم…
تیر شیطان و نگاهم،شهدا می بینند…
از خدا دور شدم،دور خودم می چرخم…
مدتی گم شده راهم،شهدا می بینند…
مدعی بودم و هستم،که شهادت طلبم…
با همین روی سیاهم،شهدا می بینند…
آنقدر سر به هوا بود دلم،یادم رفت…
می رود هفته و ماهم،شهدا می بینند…..
شهدا شرمنده ایم.
جملات زیبا
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی..
..کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش…. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی..
… نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش……
دوصفت درانسان که هرروز دراو جوان تر می شود
نقل می کنند روزی هارون الرشید به اطرافیان خود گفت : بگردید شخصی را که خود مستقیما و بی واسطه از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله حدیثی شنیده است را نزد من بیاورید.می خواهم حدیثی از او بشنوم.
به هارون گفتند: دیگر در این زمان بعد از حدود یک قرن و اندی بعید است کسی باشد که مستقیما از خود پیامبر کلامی شنیده باشد.
هارون گفت : بگردید پیدا کنید. پس از مدت ها جست و جو پیرمرد فرتوتی را پیدا کردند و او را در سبد و زنبیلی گذاشتند و نزد هارون آوردند.
هارون پرسید: پیرمرد تو خود از رسول خدا حدیثی شنیده ای؟ پیرمرد گفت: بله، من هفت ساله بودم که به اتفاق پدرم خدمت رسول خدا رسیدیم و من یک حدیث از حضرت شنیدم و دیگر هم او را ندیدم.
هارون خوشحال شد و گفت : کلام پیامبر چه بود؟
پیرمرد گفت: پیامبر(ص) فرمودند: ” انسان به مرور پیر می شود و دو صفت در او جوان می گردد،
✨حرص و آرزوهای طولانی"✨
هارون کیسه ای طلا به او هدیه داد و ماموران او را در سبد گذاشتند و از تالار خارج کردند. پیرمرد به ماموران گفت: مرا برگردانید با خلیفه کاری دارم.
گفتند: دیگر نمی شود. گفت : هنوز که از قصر خارج نشدیم ،از شما خواهش می کنم من را برگردانید کاری دارم.
وقتی او را برگرداندند پیرمرد به هارون گفت: جناب خلیفه می خواستم بدانم این سکه های طلا فقط برای همین یک بار بود یا جیره هر ماه من است؟
هارون شروع کرد به خندیدن و گفت: راست گفت رسول خدا!پیرمرد ،من گمان نمی کردم تو تا همین در قصر زنده بمانی و فرصت استفاده از همین یک کیسه را پیدا بکنی. حال تو حرص ماه های آینده را میزنی و آرزوی آن را داری؟
کتاب سرنوشت انسان – احتضار و عالم قبر- ،حجت الاسلام مسعود عالی،ص35
خودشکستن
ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد ڪہ نشد.
ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ.
ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭقتے ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩستے ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ.
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪﮔﻔﺖ:
ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ.
ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ.
✅ ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭز ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ،
پریدن ، پر کشیدن تا ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑر کوی ﻣقصود ….